شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

کوچه باغ آرامــــــــــــــــــش

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

شعر

‍ گفتارِ آخر

برخیز و بگشا راه را دلداه بر در می زند

خون گریه های آتشین ،طعنه به گوهر می زند

در جستجوی خویشتن از کوی تو کردم گذر

غافل شدم از صیدِ تو ، صیاد پَر پَر می زند

گاهی کشیدم آه را ، تا امتدادِ سایه ها

موجِ نگاهت ماهِ من ، خطی به دفتر می زند

تا محو گردد خاطرت از خاطراتِ مُبهَمم

این دل به یادت تا سحرپیوسته ساغر می زند

ای شورِ هستی افرین در بزمِ من یکدم نشین

بنگر که از جور تو این، دیوانه بر سر میزند

گه تیروگاهی هم کمان، دارد از ان صورت نشان

سرمای مهرت بی امان بر سینه خنجر می زند

گفتم رها کن "توتیا " این مرغکِ افسرده را

دیدم خیالت همچنان ، گفتارِآخر می زند


#شهلاشقاقی #توتیا



شعر

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آواره ی صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

– شعر از: مرتضی عبداللهی

نثر


تنها
تاکسی ما توی ترافیک لابلای ماشین ها گیر کرده بود و تکان نمی‌خورد. سرم را با نگاه کردن به سرنشینان ماشین‌های دور و بر گرم کرده بودم. شادند یا غمگین؟ راضی‌اند یا ناراضی؟ به چی فکر می‌کنند؟
دو تا ماشین آنطرف‌تر زن و مردی به طرف هم چرخیده بودند و با هم حرف می‌زدند. آنقدر حواس‌شان به هم بود که انگار نه انگار لابلای این همه ماشین و ترافیک دیوانه کننده گیر افتاده‌اند، عاشقانه و رها فقط همدیگر را می‌دیدند. برایم جالب شده بودند، دقیق‌تر که شدم از برافروختگی صورت مرد و حالت چهره زن فهمیدم که با هم حرف نمی‌زنند، دعوا می‌کنند، چند لحظه بعد زن از ماشین پیاده شد، در را به هم کوبید و پیاده در خلاف جهت ماشین راه افتاد. مرد بوق زد، دوباره بوق زد ولی زن برنگشت و لابلای ماشین‌ها گم شد. مرد از ماشینش پیاده شد و در جهتی که زن رفته بود نگاه کرد که ببیند زن را می‌بیند یا نه. دوباره سوار ماشین شد و دوباره پیاده شد و این بار در همان مسیری که زن رفته بود دوید. ماشین بدون سرنشین لابلای انبوه ماشین‌ها بی‌حرکت ایستاده بود.
نیمه شب بیدار شدم، دلم می‌خواست می‌دانستم برگشته‌اند و ماشین‌شان را برده‌اند یا ماشین در خیابان خالی تنها مانده است. پیاده تا آنجا رفتم... ■


سروش صحت

شعر


نزدیک صبح بود : خدا بر زمین چکید

و فصل سرخ رویش انسان فرا رسید



دروازه های روز به تدریج وا شدند

وقطره قطره روی زمین زندگی چکید



هر قطره آدمی شد و لغزید روی خاک

هر قطره بنده ای شد و به گوشه ای خزید



هر کس به گونه ای به وجود آمد از خودش

رنگ یکی سیاه و رنگ یکی سفید







***



من ایستاده بودم و چشمان خیس شهر

هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید



که تو نیامدی و مرا باز شب گرفت

که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید



من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست

اما چقدرگمشده من نمی رسید



باران گرفت ... و اتوبان خیس مرگ شد

بارن گرفت و بغض زمین را کسی ندید



این زندگی چقدر حقیره ست و بی فروغ!

وقتی قرارنیست بیاید در آن امید



دلگیرم از وجود خودم تا تو نیستی!

دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید

پیمان سلیمانی

شعر

نزدیک صبح بود : خدا بر زمین چکید

و فصل سرخ رویش انسان فرا رسید



دروازه های روز به تدریج وا شدند

وقطره قطره روی زمین زندگی چکید



هر قطره آدمی شد و لغزید روی خاک

هر قطره بنده ای شد و به گوشه ای خزید



هر کس به گونه ای به وجود آمد از خودش

رنگ یکی سیاه و رنگ یکی سفید







***



من ایستاده بودم و چشمان خیس شهر

هر لحظه انتظار تو را داشت می کشید



که تو نیامدی و مرا باز شب گرفت

که تو نیامدی و مرا مرگ می وزید



من آرزو شدم که بیاید کسی که نیست

اما چقدرگمشده من نمی رسید



باران گرفت ... و اتوبان خیس مرگ شد

بارن گرفت و بغض زمین را کسی ندید



این زندگی چقدر حقیره ست و بی فروغ!

وقتی قرارنیست بیاید در آن امید



دلگیرم از وجود خودم تا تو نیستی!

دلگیرم از کسی که مرا بی تو آفرید

پیمان سلیمانی

شعر

از یه جایی به بعد
نویسنده: اصغر عظیمی مهر - شنبه ٦ شهریور ۱۳٩٥


از یه جایی به بعد...

یه روزی میرسه که توو دنیا
هیشکی قدرتو نمیدونه
از یه‌جایی به بعد، هر روزت
مثل یه جنگ سرد می مونه!



از یه جایی به بعد، با بقیه-
بس که میجنگی، منزوی میشی!
یا که از پا درت میاره یکی،
یا توی خلوتت قوی میشی!


از یه جایی به بعد، غمگینی
از یه‌جایی به بعد، دلگیری
با وجودی که زنده می مونی،
توو خودت هر دقیقه میمیری


از یه جایی به بعد، پیش همه-
کارای خوبتم غلط میشه!
اینکه «پشت سرت چیا میگن»
واسه تو بی اهمیت میشه!


وقت بیرون رفتن از خونه
از یه جایی به بعد، بی هدفی
وقت تصمیمگیریای مهم
هرکسی، هرچی میگه، بیطرفی!


از یه جایی به بعد، درهرحال
دلت از بی تفاوتی قرصه
اگه یه ماهم آفتابی نشی،
یه نفر حالتو نمیپرسه!


توو دلت ذره ای نمی مونه-
اشتیاقی به جشن و مهمونی
از همه بی دلیل میرنجی
اشکتم در میاد به آسونی


از یه جایی به بعد، «تنها»یی!
بی دلیل و بهونه، دلتنگی!
دیگه با هیشکی نمیجوشی،
دیگه با هیچ چی نمیجنگی!


از یه جایی به بعد، واسه خودت-
یهویی بی اهمیت میشی!
اولین کار ، بی تفاوتیه،
بعد «باری به هر جهت» میشی!


از یه جایی به بعد، از نظر-
«وضع روح و روان»، بیماری!
دیگه از هرچی عشقه میترسی!
دیگه از هرچی عشقه بیزاری!


از یه جایی به بعد، مأیوسی،
از یه جایی به بعد، دلسردی
از یه جایی به بعد، میبری و-
میری و دیگه برنمیگردی...

[] [] []

جنگ سردم تموم شد، اما-
زخمی جنگ تن به تن، اینجاس!
این روزا حال و روز من خوش نیس!
«از یه جایی به بعد» من اینجاس!

شعر

شعرهای پیمان ﺳﻠﯿﻤﺎﻧﮯ:

تا درون آمد غمش ازسینه بیرون شد نفس


نازم این مهمان که بیرون کرد صاحب خانه را




"فروغی بسطامی" تقدیم به خوار خوبم حاج خانومافشین مهر

شعر

ﺁﻗﺎﯾﺎﻥ ! ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ !

ﺑﺎﺷﻪ ﻗﺒﻮﻝ

ﻗﺒﻮﻝ

ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺍﺭﺩ..

ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ، ﺗﺮﺳﯽ ﺍﺯ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ

ﺍﻣﺎ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﺸﻪ

ﺑﺎ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ :

ﺧﻮﺵ ﺑﺤﺎﻝ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﻫﺎﯼ ﺟﺎﻟﯿﺰ ،

ﮐﻪ ﻫﯿﭙﻮﻓﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ !

ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ

ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻇﻦ ﻫﺎﯼ ﻣﻘﺪﺱ ،

ﻫﺠﺮﺕ ﺗﺎ ﭘﺴﺘﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺧﺴﯿﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ

ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﮥ ﮔﺮﻡِ ﻣﺮﮒ

ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﺮﺩﯾﺪ

ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ :

ﺑﺸﺮ ؛ ﺷﻌﻠﻪ ﯾﯽ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻃﺮﮤ ﺧﻮﺩﺳﻮﺯﯼ ﻣﺒﻬﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ

ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺍﺭﺗﻌﺎﺵ ﻣﺨﻮﻓﯽ ﺳﺖ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ِ ﯾﮏ ﺭﺍﺯ !!

..

ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﻢ

ﺟﺎﻥِ ﺟﺎﻡ ﻫﺎﯼ ﺟﯿﻮﻩ ﯾﯽ ﺭﺍ

ﯾﺎﺩﺁﻭﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ

ﺍﻣﺎ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﯾﺮﺍﺩ ﻧﮕﯿﺮﯾﺪ

ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻫﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﻭﺳﺎﻥ ﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻫﯽ ﺳﺮ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺩﺭﻭﻍ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻋﻨﻘﺎ ، ﺩﺭ ﻓﺮ ﺳﻮﺧﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ

ﻭﻗﺘﯽ ...

..

ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﻪ

ﺩﺭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ

ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻫﺎﯼ ﮔﻔﺘﮕﻮﯾﯽ ﺑﯽ ﻣﺨﺎﻃﺐ

ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﺑﻪ ﺣﺠﻠﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ ،

ﺑﺎﺁﺭﺍﻣﺶ

ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ:

ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻏﺎﺯ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯﻣﯿﮕﺮﺩﺩ

ﺧﺮﭼﻨﮓ ﻫﺎ

ﮐﻒ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺳﯿﺪ ،

ﻭ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻥ ﮔِﻞ ﮔﺮﻓﺘﮥ ﻣﻦ

ﺑﻬﺎﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ ؟ !

ﺁﻣﯿﺨﺘﻪ ﺑﺎ ﺑﻐﺾ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ..

ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﯾﻢ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﯽ

ﺧﺎﻃﺮﮤ ﺣﻠﻖ ﺁﻭﯾﺰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ،

ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺣﺮﻣﺖِ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ، ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ !

.

.

.

ﻫﺬﯾﺎﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ‏( 5 ‏)

* ﭘﯿﻤﺎﻥ ﺧﺎﺻﯽ *


شعر

ﻧﮑﻦ ﺍﺑﺎﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺭﺍ ، ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﻮﻡ ﻋﺎﻗﻞ ، ﺩﻟﻢ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﻮ ﺭﺍ، ﺑَﺮ ﻭ ﺩﻭﺷﺖ ﺑﭙﻮﺷﺎﻧﯽ

ﺭﻫﺎ ﮐﻦ ﻣﻮﺝِ ﮔﯿﺴﻮ ﺭﺍ ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺘﺎّﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﺯ ﺷﺮﻡِ ﮔﻮﻧﻪ ﯼ ﺳُﺮﺧﺖ ، ﺷﻘﺎﯾﻖ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﺑﺎﺯﺩ

ﺗﺒّﺴﻢ ﮐﻦ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﻣِﺴﮑﯿﻦ ،ﺷﻮﺩ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﭼﻪ ﺁﺳﺎﻥ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﺁﺗﺶ ،ﺑﻪ ﺍﯾﻤﺎﻥِ ﻣﻦِ ﻣَﺤﺰﻭﻥ

ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺎﺯ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ، ﻧَﻮﺍ ﺭﻗﺼﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﺑِﮑِﺶ ﺑﺮ ﺑَﻨﺪﻭ ﺯﻧﺠﯿﺮﻡ ، ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺑﻨﺪِ ﺗﻘﺪﯾﺮﻡ

ﻏﺰﺍﻝِ ﺧﻮﺵ ﺧﺮﺍﻡِ ﺩﺷﺖ ، ﻫﻢ ، ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﺑﻠﻮﺭﯾﻦ ﺳﺎﻏﺮ ﻭ ﺳﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﺗﺶ ﺍﻓﺮﻭﺯﺕ

ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺭﺍﻡ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ، ﺩﻟﺖ ﻣﺴﺘﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﮔﺮﯾﺒﺎﻥ ﻣﯽ ﺩَﺭَﻡ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﺗﺎ ﺳﺤﺮﮔﺎﻫﺎﻥ

ﺗﻮ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ ﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺑﻬﺘﺮ

ﺷﻬﻼ ﺷﻘﺎﻗﯽ ‏( ﺗﻮﺗﯿﺎ ‏) 95/1/13

شعر

ﺍﻋﺘﮑﺎﻑ

ﺩﺭ ﺍﻋﺘﮑﺎﻑِ ﭼﺸﻢِ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﺧﺎﻣﻮﺷﻢ ﻧﮕﺮ

ﻣﺴﺖ ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩِ ﮔﺮﻡِ ﺗﻮ ﺑﯽ ﺑﺎﺩﻩ ﻣﺪﻫﻮﺷﻢ ﻧﮕﺮ

ﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯾﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﯼ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﺍﻡ

ﻭﯼ ﺟﻤﻊِ ﺍﺿﺪﺍﺩﯼ ﻗﺮﯾﻦ ﺑﺎ ﺷﺎﺩﯼِ ﮐﺎﺷﺎﻧﻪ ﺍﻡ

ﺗﺎ ﻣﯽ ﺭﺳﻢ ﺑﺮ ﮐﻮﯼِ ﺗﻮ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ

ﺑﺮ ﺗﺎﺭﻭ ﭘﻮﺩِ ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ ﻧﻘﺸﯽ ﻣﺸﻮّﺵ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ

ﺩﻝ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺍﯼ ﺩﻟﺴﺘﺎﻥ، ﺑﺎ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ

ﺑﯽ ﺭﺍﻫﻪ ﻫﺎ ﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ،ﺑﺎ ﺳﺎﻟﮑﺎﻥ ﻭ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ

ﻫﺮﮔﺰ ﻧﮕﻨﺠﺪ ﺩﺭ ﺳﺮﻡ، ﻗﺪّ ِ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺳﺮﻭِ ﭼَﻤﺎﻥ

ﯾﺎ ﻧﺎﻭﮎِ ﻣﮋﮔﺎﻥِ ﺗﻮ ، ﺑﺎ ﺳﺮﺩﯼِ ﺗﯿﺮﻭ ﮐﻤﺎﻥ

ﺁﻥ ﭼﺸﻢِ ﺟﺎﺩﻭﯼ ﺗﺮﺍ، ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟

ﯾﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺞِ ﺁﻥ ، ﺧﺎﻝِ ﻟﺒﺖ ﺑﺮﭼﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟

ﺳﻮﺩﺕ ﭼﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ،ﺍﺯ ﺳﻮﺯﺵِ ﻗﻠﺐِ ﺣﺰﯾﻦ

ﻣﺎ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ، ﻧﺎﺩﯾﺪﻧﯽ ﺧُﻠﺪِ ﺑﺮﯾﻦ ؟

ﺩﺳﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺖ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﺯ ، ﭘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺣﮑﻤﺖ ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺩ

ﺍﯾﻦ ﻗﯿﺪ ﻫﺎ ﺗﮑﺮﺍﺭﯾﻨﺪ ، ﺑﺎﻟﯽ ﺑﺪﻩ ﺑﻬﺮِ ﺻﻌﻮﺩ

ﯾﺎ ﻋﻘﻞِ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﺩِﻩ ، ﯾﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺁﺯﺍﺭ ﮐﻦ

ﺍﺯ ﭘِﯽ ﺳﺘﻮﻥِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑَﺮﮐﻦ ، ﺳﺮﻡ ﺁﻭﺍﺭ ﮐﻦ

ﻋﺸﻘﺖ ﻣﺬﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﺷﻤﻊ ﺁﺑﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﻣﻦ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﻭﻟﯽ ، ﻫﺠﺮﺕ ﺧﺮﺍﺑﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

ﭼﻮﻥ ﺗﻮﺗﯿﺎ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺑﺎﺵ ، ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻏِﻨﺎﯼِ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺎﺵ

ﯾﮑﺪﻡ ﺟﺪﺍ ﺍﺯ ﮐِﺒﺮﯾﺎ ، ﻣَﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﺧﻢِ ﺭﯾﺶ ﺑﺎﺵ

ﺷﻬﻼ ﺷﻘﺎﻗﯽ ‏( ﺗﻮﺗﯿﺎ

12345678910
last