کوچه باغ آرامــــــــــــــــــش

هدف از این وبلاگ معرفی شعرها و نوشته های جوانان است با نام خود و ایجاد فضایی فرهنگی برای تبادل اندیشه و نقد برسی آثار نویسنده گان آن است

در خقیقت زیستن-به خود و دیگران دروغ نگفتن- تنها در صورتی امکان پذیر است که انسان با مردم زندگی نکند. به محض اینکه بدانیم کسی شاهد کارهای ماست، خواه ناخواه خود را با چشمان نظاره گر، تطبیق می دهیم، و دیگر هیچ یک از کارهایمان صادقانه نیست. با دیگران تماس داشتن و به دیگران اندیشیدن، در دروغ زیستن است.

سطرهایی از کتاب : بار هستی / نویسنده : میلان کوندرا





[ بازدید : 290 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 3 مهر 1393 ] [ 19:48 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

صبور باش

به سر نخ عجیبی دست پیدا کرده ام!

اثر انگشت خدا

روی تمام اتفاقات

مشهود است...!

‏صبور باش

به سر نخ عجیبی دست پیدا کرده ام!

اثر انگشت خدا

روی تمام اتفاقات

مشهود است...!‏





[ بازدید : 272 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ پنجشنبه 3 مهر 1393 ] [ 19:45 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

لبانت ،
مزه هزار بوسه نداده را ميداد .
چشمانت ،
خمار هزار خواهش نکرده بود .
و اندامت ،
در هزار پيچ و تاب نخورده يخ بسته بود .
حواي من
کشف تو
بزرگترین لذتی است
که در شعر نصیبم شده .





[ بازدید : 284 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 1 مهر 1393 ] [ 11:05 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]


بد کردم
به خودم بد کردم
تمام زندگی به خودم بد کردم
وقتی انگشت توی حلق زندگی نکردم
خواسته هایم را بیرون نکشیدم
و نعره نزدم
من یک پاترین مرغ دنیا هستم .
آری بد کردم .
بد کردم
نه تنها به خودم بد کردم
که به تمام آرزوهایم خیانت کردم .
و حالا تمام آرزوهایم بغض کرده اند .
و من ...

آی شماها که پیروز شده اید .
باور کنید تمام پیروزی هایتان تقدیر نبوده است .
مردی بود که از /دست/ داد
تا پای شرافتش نلرزد .
و حالا می لرزد
لرزه افتاده
به وجودم
به بند بند باورهایم
که اشتباه بود
وقتی همیشه از دور
خوشبختی ها را نگاه کردم
و زیر لب گفتم
مردانگی همیشه سبیلهای بناگوش در رفته نمیخواهد





[ بازدید : 255 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ سه شنبه 1 مهر 1393 ] [ 10:56 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

حق دارد مترسک
اگر دردش بیاید
وقتی پیر شود پای مزرعه ای
که هیچ کس آدم حسابش نکند
حتی مزرعه !

حق دارد مترسک
اگر سر به بیابان بگذارد
وقتی که به او بگویند
لولوی سر خرمن !

حق دارد مترسک
اگر بخواهد
سنگها را از خودش وا بکند .
و برود با کلاغی
ساخت و پاخت کند .

حتی مترسک حق دارد !

سخت است سرپرستی شعرهایت را
بعد از مرگ به کسی بسپاری
که حتی باور نکرد
عاشقی !
Om Id
عکس: ‏حق دارد مترسک 
اگر دردش بیاید 
وقتی پیر شود پای مزرعه ای
که هیچ کس آدم حسابش نکند
حتی مزرعه !

حق دارد مترسک
اگر سر به بیابان بگذارد 
وقتی که به او بگویند
لولوی سر خرمن !

حق دارد مترسک
اگر بخواهد
سنگها را از خودش وا بکند .
و برود با کلاغی
ساخت و پاخت کند .

حتی مترسک حق دارد !

سخت است سرپرستی شعرهایت را
بعد از مرگ به کسی بسپاری
که حتی باور نکرد
عاشقی !  
Om Id‏





[ بازدید : 480 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 20:19 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

حق دارد مترسک
اگر دردش بیاید
وقتی پیر شود پای مزرعه ای
که هیچ کس آدم حسابش نکند
حتی مزرعه !
...
حق دارد مترسک
اگر سر به بیابان بگذارد
وقتی که به او بگویند
لولوی سر خرمن !

حق دارد مترسک
اگر بخواهد
سنگها را از خودش وا بکند .
و برود با کلاغی
ساخت و پاخت کند .

حتی مترسک حق دارد !

سخت است سرپرستی شعرهایت را
بعد از مرگ به کسی بسپاری
که حتی باور نکرد
عاشقی !
Om Id
عکس: ‏حق دارد مترسک 
اگر دردش بیاید 
وقتی پیر شود پای مزرعه ای
که هیچ کس آدم حسابش نکند
حتی مزرعه !

حق دارد مترسک
اگر سر به بیابان بگذارد 
وقتی که به او بگویند
لولوی سر خرمن !

حق دارد مترسک
اگر بخواهد
سنگها را از خودش وا بکند .
و برود با کلاغی
ساخت و پاخت کند .

حتی مترسک حق دارد !

سخت است سرپرستی شعرهایت را
بعد از مرگ به کسی بسپاری
که حتی باور نکرد
عاشقی !  
Om Id‏





[ بازدید : 444 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 19:49 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

عباس صفاری


آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف...

. . . . . . . .



موضوعات: عباس صفاری,

[ بازدید : 499 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 19:34 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

افسوس كه نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
وآن مرغطرب كه نام او بود شباب
فرياد ندانم كي آمدوكي شد خیام

یک عمر به کودکی به استاد شدیم
یک عمر زاستادی خود شاد شدیم
افسوس ندانیم که ما را چه رسید
از خاک بر آمدیم و بر باد شدیم خیام

در کارگه کوزه گری بودم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش
هر یک به زبان حال با من گفتند
کو کوزه گر و کوزه خرو کوزه فروش خیام

اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو دانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من خیام

شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفتا شیخا هر آن چه گویی هستم
آیا تو چنان که می نمایی هستی خیام

آن به كه در اين زمانه كم گيري دوست
با اهل زمانه صحبت از دور نكوست
آنكس كه به جمگي ترا تكيه بر اوست
چون چشم خرد باز كني دشمنت اوست خیام

در هر دشتي كه لاله زاري بوده است
آن لاله ز خون شهرياري بوده است
چو برگ بنفشه كز زمين مي رويد
خاليست كه بر رخ نگاري بوده است خیام

چون آب به جويباروچون باد به دشت
روزي دگر از نوبت عمرم بگذشت
هرگز غم دوروز مرا ياد نگشت
روزي كه نيامدست و روزي كه گذشت خیام

اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب خیام

تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه خیام

از منزل کفر تا به دین یک قدم است
وز عالم شک تا یقین یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است خیام

نیکی و بدی که در نهاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است خیام

ساقی ، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شده است سبزه خاشاک شده است خیام

افسوس که سرمایه زکف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد خیام

عمرت تا کی به خودپرستی گذرد
یا در پی نیستی و هستی گذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن به که بخواب یا به مستی گذرد خیام

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام زما و نه نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود خیام

دیدم به سر عمارتی مردی فرد
کو گِل بلگد می زد و خوارش می کرد
وان گِل با زبان حال با او می گفت
ساکن ، که چو من بسی لگد خواهی کرد خیام

این قافله عمر عجب می گذرد
دریاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب می گذرد خیام

یک قطره آب بود و با دریا شد
یک ذره خاک و با زمین یکتا شد
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد خیام

از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز خیام

ای صاحب فتوا ز تو پرکارتریم
با این همه مستی زتو هُشیار تریم
تو خون کسان خوری و ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوار تریم؟ خیام

بر خیر و مخور غم جهان گذران
خوش باشو دمی به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفایی بودی
نوبت به تو خود نیامدی از دگران خیام

در کارگه کوزه گری کردم رای
بر پله چرخ دیدم استاد بپای
می کرد دلیر کوزه را دسته و سر
از کله پادشاه و از دست گدای خیام

هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری خیام

وبلاگ جملات حکیمانه




موضوعات: اشعاری ار خیام,

[ بازدید : 486 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 19:29 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد...
روزگار غریبی است نازنین...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد... شاملو

آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند
سالیان بسیاری نمی بایست
دریافتی را
که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است ... شاملو

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود... شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را
پرواز خواهیم داد
و مهربانی
دست زیبایی را خواهد گرفت
و من آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی که نباشم شاملو

گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نياويزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچه بن بست
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود چون کوه،
يادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک... شاملو

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ، ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم ... شاملو

ای کاش میتوانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادیهایشان
حتی
با نان خشکشان
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند ... شاملو

ای کاش میتوانستم
یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانه های خود بنشانم
این خلق بیشمار را،
گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
و باورم کنند شاملو

برای زیستن دو قلب لازم است،قلبی که
دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است... شاملو

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن ... شاملو

یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر، زمین، همیشه، شبی بی ستاره ماند.

آنگاه، من، که بودم
جغد سکوت لانه تاریک درد خویش،
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس بر گرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
آهای !
از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید! ...
این خون صبحگاه است گوئی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ... شاملو

بی تو مهتاب تنهای دشتم
بی تو خورشيد سرد غروبم
بی تو بی‌نام و بی‌سرگذشتم.
بی تو خاکسترم
بی تو، ‌ای دوست! شاملو

تو نمي‌داني نگاهِ بي‌مژه‌ي محکومِِ يک اطمينان
وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره مي‌شود
چه دريایِی‌ست!
تو نمي‌داني مُردن
وقتي که انسان مرگ را شکست داده است
چه زنده‌گي‌ست! شاملو

سكوت‏آب
مى‏تواند
خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
سكوت‏گندم
مى‏تواند
گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
ظلمات ‏است ـ
اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
غريو را
تصوير كن!شاملو

مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید
در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست
حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت
وتنها
چرا که
به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟
و به راستی
آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ شاملو

زندگی یک تصادف است ، مرگ یک واقعیت شاملو



موضوعات: اشعر زیبای احمد شاملو,

[ بازدید : 519 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 19:17 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

ملیحه می داند

من اگر بمیرم مریض خواهم شد

پس قبل از دفن

شربت و قرص و یک لیوان آب

و ساعت زنگدار برای هر 8 ساعت یک عدد

فراموش نشود

ضمنن به مرده شور بسپارید

این مرده را قبل از مصرف بتکانید

انکان دارد نمرده باشد

مگر نمی دانید در سرزمین ما

شاعرن بعد از مرگ ، زنده می شوند ؟!

از : اکبر اکسیر






[ بازدید : 336 ] [ امتیاز : 4 ] [ نظر شما :
]

[ دوشنبه 27 مرداد 1393 ] [ 19:12 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
ساخت وبلاگ تالار اسپیس فریم اجاره اسپیس خرید آنتی ویروس نمای چوبی ترموود فنلاندی روف گاردن باغ تالار عروسی فلاورباکس گلچین کلاه کاسکت تجهیزات نمازخانه مجله مثبت زندگی سبد پلاستیکی خرید وسایل شهربازی تولید کننده دیگ بخار تجهیزات آشپزخانه صنعتی پارچه برزنت مجله زندگی بهتر تعمیر ماشین شارژی نوار خطر خرید نایلون حبابدار نایلون حبابدار خرید استند فلزی خرید نظم دهنده لباس خرید بک لینک خرید آنتی ویروس
بستن تبلیغات [X]