دعوت
.........................
مرا به هیچ گروه دعوت نکن...
مرا به میهمانیِ دستانِ مِهر بِبَر
مرا به شنبه های نیامده در پسِ آدینه ها
مرا به شکستِ نور در آیینه دعوت کن
فسیل شدم از بس که شعرِ کهن خواندم
مرا به شهرِ افتاب و شعرِ امید ببر
زِ کوله بارِ حقارتِ زن بودنم مَپُرس
مرا به آنجا که نیست مردو زنی ببر
مَبر به سویِ کورش و حقوقِ بَشر
مرا به میهمانیِ شاهزاده و گدا ببر
مپرس زِ ایه های دیانت و تقوا
مرا به اتحادِ سیاه و سپید ببر
دلم گرفت از این زیست در مجاز
مرا به مرزِ حقیقتِ بی مدعا ببر
نگاه مکن به تصویرِ زشت یا زیبا
مرا به شهرِ بی تکبّر آدمی ببر
مَلول گشتم از این باید و نبایدها
مرا به بی ریا ییِ رویایِ بچه ها ببر
...............................................شهلاشقاقی(توتیا).........93/4/21

موضوعات: شهلا شقاقی,

[ بازدید : 304 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ دوشنبه 13 مرداد 1393 ] [ 22:46 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

دلنوشته

این روزها
چقدرشبیه دودکش های تابستانم
و یا شبیه
آن امامزاده ای که شاید در نوک اورست باشد
و یا آن روستایی
که هیچوقت پایش به نقشه ها نرسید
خیلی وقت است
که سنگینی فرشته ها را هم،

روی شانه ام حس نمیکنم!

[ بازدید : 318 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ دوشنبه 13 مرداد 1393 ] [ 21:00 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

شعر

اگر نسیم باشی،گندم زار میشوم/اگر طوفان شوی دیوار میشوم

اگر اسمان شوی ستاره میشوم/اگر خشم باشی مهر میشوم

نسم باش طوفان نشو/اسمان باش خشمگین نشو/دوست باش مهربان دوست

.............شهلاشقاقی(توتیا)..........93/5/13

موضوعات: شهلا شقاقی,

[ بازدید : 317 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ دوشنبه 13 مرداد 1393 ] [ 20:24 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

شعر

ورق میزنم دفترِ روزگار

زمانی به تندی،به کُندی

به تصویرِ خود در گذشته

به امروز ،به فردا
گهی اشک وُ گاهی تبسّم
و ارام گویم به دل
(نخوانده درسِ جوانی چه زود پیر شدم)
........................................شهلاشقاقی(توتیا)..............93/15/13

موضوعات: شهلا شقاقی,

[ بازدید : 289 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ دوشنبه 13 مرداد 1393 ] [ 19:45 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

شعر

بی خواب
.......................
هرشب ،صدایِ ساعتی /در سایه سارِ ظلمتی/بیگانه از هر اُلفتی
رنج و عزابم میدهد/بی خواب میسازد مرا
او همصدایِ خون و رگ/با ضربه های مویرگ/در عرصه ی سنگین شب
بر رویِ جلدِ نازکم/فرسوده می سازد مرا
هر لحظه جنگِ سایه ها/اشباحِ سرد قصه ها/فریاد های بیصدا
در ظلمتِ سنگین شب/بی تاب می سازد مرا
.
.
با رنجِ دور ازآدمی/در انتظارِ همدمی/تنها اسیرِ عالمی
این سنجشِ عقل و جنون/دیوانه می سازد مرا
تن خسته از دیدارها/وا مانده از پندارها/در دهشتِ افکارها
تکرارِ ساعتهایِ شب/درمانده میسازد مرا
................................................شهلاشقاقی(توتیا)

موضوعات: شهلا شقاقی,

[ بازدید : 300 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ دوشنبه 13 مرداد 1393 ] [ 18:40 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

عاشقانه

عباس صفاری

آدم ها به همان خونسردی که آمده اند

چمدانشان را می بندند

و ناپدید می شوند

یکی درمه

یکی در غبار

یکی در باران

یکی در باد

و بی رحم ترینشان در برف...

. . . . . . . .

[ بازدید : 323 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ پنجشنبه 2 مرداد 1393 ] [ 22:19 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

عاشقانه

سیدعلی میرافضلی

نیستی و بهار هم بی تو

سوء تعبیر یک زمستان است...

[ بازدید : 304 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ پنجشنبه 2 مرداد 1393 ] [ 22:02 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

عاشقانه

سیدعلی میرافضلی

وقتی که نیستی

حس می کنم که پنجره،

دیوار دیگری است !

[ بازدید : 285 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ پنجشنبه 2 مرداد 1393 ] [ 22:00 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

نادر ابراهیمی

تو نیمه ی مکمل خود را میخواهی نه سایه ی خود را، نه شبح خود، نه شبیه خود را...
دوست، دوست را کامل میکند؛ همانگونه که یک نیمه ی در، نیمه ی دیگر را؛اما یک نیمه ی در، در نیمه ی دیگر، حل نمیشود، محو نمی شود، نابود نمیشود. این شبیه شدن ها، مسئله یی است که باعث میشود، ما غالباً تنها بمانیم؛ چرا که از مقلّد بیزاریم؛ یا از اینکه تقلید کنیم؛ مگر آنکه دوستی را با دلقکی برابر بدانیم، یا آنقدر درمانده و ضعیف النّفس باشیم که احتیاج به له شدن در دیگری را حس کنیم، یا آنقدر بیمار باشیم که بخواهیم در مقام «خود همه چیز بینی»، جمعی انسان تو سری خور ساده لوح را به مسخرگی وادار کنیم.
ما میخواهیم کسی با ما باشد که «ما» نباشد، دستگیرنده ی ما باشد و دستگیرنده اش باشیم، هشدار دهنده ی به ما باشد و هشدار دهنده ی به او باشیم، بیدار کننده ی ما و بیدار کننده اش... رفیقی که تو را دائماً تائید می کند یا تحسین، اسیر است نه رفیق.

[ بازدید : 317 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :

]

[ سه شنبه 31 تير 1393 ] [ 22:20 ] [ Ahmad afshinmehr ]

[ ]

شعری از شل سیلور اشتاین

25 دقیقه به رفتن

چوبه ی دار بر پا می کنند بیرون سلولم
25 دقیقه وقت دارم
25 دقیقه ی دیگر در جهنم خواهم بود
24 دقیقه وقت دارم
آخرین غذای من کمی لوبیا است
23 دقیقه مانده است
هیچ کس نمی پرسد چه احساسی دارم
22 دقیقه مانده است
به فرماندار نامه نوشتم ، لعنت خدا به همه ی آنها
آه.... 21 دقیقه ی دیگر باید بروم
به شهردار تلفن می کنم ، رفته نهار بخورد
20 دقیقه ی دیگر وقت دارم
کلانتر می گوید " پسر می خواهم مردنت را ببینم ."
19 دقیقه مانده است
به صورتش نگاه می کنم و می خندم.... به چشم هایش تف می کنم
18دقیقه وقت دارم
رییس زندان را صدا می زنم تا بیاید و به حرف هایم گوش دهد
17 دقیقه باقی مانده
می گوید " یک هفته ، نه سه هفته ی دیگر خبرم کن
حالا فقط 16 دقیقه وقت داری ."
وکیلم می گوید متاسفانه نتوانستم کاری برایت انجام دهم
م م م ...15 دقیقه مانده است
اشکالی ندارد اگر خیلی ناراحتی بیا جایت را با من عوض کن
14 دقیقه وقت دارم
پدر روحانی می آید تا روحم را نجات دهد
در این 13 دقیقه ی باقی مانده
از آتش و سوختن می گوید و من احساس می کنم که سخت سردم است
12 دقیقه ی دیگر وقت دارم
چوبه ی دار را آزمایش می کنند ، پشتم می لرزد
11 دقیقه وقت دارم
چوبه ی دار عالیست و کارش حرف ندارد
10 دقیقه ی دیگر وقت دارم
منتظرم که عفوم کنند ... آزادم کنند
در این 9 دقیقه ای که باقی مانده
اما این که فیلم سینمایی نیست ، بلکه ... خب ، به جهنم
8 دقیقه ی دیگر وقت دارم
بهتر است حواسم جمع قدم هایم باشد و گر نه پاهایم می شکند
6 دقیقه ی دیگر وقت دارم
حالا پایم روی سکوست و سرم در حلقه ی دار....
5 دقیقه ی دیگر وقت دارم
یالا، عجله کنید ، چیزی بیاورید و طناب را ببرید
4 دقیقه ی دیگر وقت دارم
حالا می توانم تپه ها را تماشا کنم ، آسمان را ببینم
3 دقیقه ی دیگر باقی مانده
مردن ، مردن انسان به راستی نکبت بار است
2 دقیقه ی دیگر وقت دارم
صدای کرکس ها را می شنوم... صدای کلاغ ها را می شنوم
1 دقیقه ی دیگر مانده
و حالا تاب می خورم و می ی ی ی روم م م م م م ....